باید باور کرد ،باید گذشت، باید زیست، باید گریه کرد ؟، باید خندید ،... و باید و باید و باید...
زندگی بایدهایی از نبایدهاست،می سازی آن را با باورهایت و امروز باورم کردی و کردم باورت در باور خالی ز باورهای راستین نیستس این هستی
زندگی باور این باید نیست که مردن در آن جاریست، باید مرد! شاید زندگی حجقیقتی از باورهای من و تو باشد پس باید باور کرد به امید آنکه شاید زیست ...
مردن را معنا کن با باور حقیقت زندگی،دریاب، آری باید مرد .
مردن در بایدهای زندگیست نه در باور آن و شاید باور آن در باور دوباره پر کشیدن معنا شود و اوج گرفتن را باید باور کرد با باور هستی و در اخر باید اوج گرفت و رفت ...
پس به امید باورت در اینده باورهایم و به ارزوی باورم در باور حقیقتهایت می روم در باید های دریای بیکران به امید وصال با باید های ابی این جهان!
دیروز ، امروز ، فردا ، باورم کن ، باورٍ حقیقت بایدهایم ، تا گذر در تجسم تو یابم در باید هایت همیشه ، به امید باورمان ...
سرش همیشه بلند بود و نور خدا، در چشمانش .
اغلب غمگین بود ، اما با غمش، دردمندان را مهربان بود و تنهایان را همدم.
وقتی لبخند میزد ، خنده اش چونان گرسنه مشتاقی بود که شوق ناشناخته ای در دل دارد؛ همچون غبار ستارگان فرو افتاده ای بود بر پلک کودکان، و مثل لقمه نانی بود در گلو.
او اندوهگین بود ؛ اندوهی که لب را حرکت می داد و به خنده وا می داشت.
پوشش زرینی در جنگل بود که با پاییز ، بر جهان افکنده می شد و گاهی چونان اشعه مهتاب بر دریاچه می تابید .
او چونان لبخند می زد که گویی می خواست اواز جشن عروسی بخواند .
با همه ی این ها در وجودش غم داشت ؛ اندوهی بالدار که نمیخواست بر فراز دوست و همدمش پرواز کند.