لخت شدم تا در آن هوای دل انگیز
پیکر خود را به آب چشمه بشویم
وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش
تا غم دل را به گوش چشمه بگویم
آب خنک بود و موجهای درخشان
ناله کنان گرد من به شوق خزیدند
گویی با دست های نرم و بلورین
جان و تنم را بسوی خویش کشیدند
بادی از آن دورها وزید و شتابان
دامنی از گل بروی گیسوی من ریخت
عطر دلاویز و تند پونه وحشی
از نفس باد در مشام من آویخت
چشم فروبستم و خموش و سبکروح
تن به علف های نرم و تازه فشردم
همچو زنی که غنوده در بر معشوق
یکسره خود را به دست چشمه سپردم
روی دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن و بی قرار، تشنه و تب دار
ناگه در هم خزید ...
راضی و سرمست
جسم من و روح چشمه سار گنه کار
امروز پول تن فروشیم را به زن همسایه هدیه کردم ، تا آبرو کند ..
برای نامزدی دخترش ودر خود گریستم ...
برای معصومیت دختری که بی خبر دلش را به دست مردی سپرده که دیشب ،
تن سردم را هوسبازاته به تاراج برد ...
و بیشرمانه میخندید از این پیروزی ....!!
اینجا تنها سرزمینــــی است
که متـــضاد بـــاکره ، فـ ــاحشه است
با تو که بخوابــ ــد فرشتــه ایست
با دیــــگری که بخـ ــوابــد
فـ ــاحــشه ای بیش نیست
بوی تُند شهوت خشونت بارت بینی اش را میسوزاند
و او آهسته آن زیر ها گریه میکرد
و تو....
پُر میشوی از مُردگی اش
زیر تعفنت دفن شده
...تو اوج میگیری
صدایت بالا میرود و صدای گریه های او بالاتر..
جسم او ارضا شدن در کارش نیست
اگر مَردی بکش بالا و روحش را ارضا کن..!
راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است !
مگر هردو از یک تن نیست؟
بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان، شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین.
فریدون فرخزاد