به نام خالق باران
شب تاریک،درختان سر به فلک رسیده،صدای امواج دریای
خروشان ، در تلاطم ذهنم ! من به دنبال چه میگردم !؟!؟
صدای خش خش برگهای خزان - فصل عاشقانه ای که از
عطش ِ عشق ِ معشوقه ی خود کوله بار زردی را به دوش
میکشد و تحمل میکند و جوانی خود را در دیار عاشقان فدا
کرده و دم نمیزند؛است – باز برمیگردم شاید کسی منتظره
...
و اینبار گویی آسمان هم به ندای قلب من گوش سپرده
بود،نمیدانم آسمان چه اقبالی دارد که باید همدم رازهای
تنهایی من و تو باشد !
تو !!!
واژه ی آشنای غریب،نمیدانم میشناسم یا نه ؟
و باز صدایی غریبانه ی آشنایی،از پنجره به بیرون نگریستم
آری آسمان بی طاقت شده بود و گریسته بود ... و باران !
نمیدانم چرا دلم لرزید من هم بدون هیچ اراده ای گلگون خود
را غرق در اشک دیدم برگشتم به آیینه چشم دوختم با نگاهی
بارانی !
براستی برای چه من اینجام و چرا گریه ؟ و چراهایی دیگر
...
؟؟؟
شمال در خاطرات من چه نقشی دارد،این درختان،این دریا،این
ستارگان،این رنگها چه نشانی دارند در خاطر من ؟؟؟