زمستان است ،
و سرد است ،
و تنش میسوزد از سرمای بی پایان و تاریکی؛
دمادم میرسد فریاد،
و هر دم غرقه در خون میشود کودک؛
نمی داند گناهش چیست،
که میبارد ز هر سو،
خنجر تیز پدر بر او؛
دگر خاموش است آن کودک،
نمی آید دگر حتی،
صدای بال پروانه،
نمی بارد دگر باران،
که شاید با خودش آرد بهاری جاودانه